مسیر واقعی: وقتی که نقشهی بازی را از بالا میبینی
تصور کن که در یک اتاق پر از آدم نشستهای و همه دارند شطرنج بازی میکنند. صدای حرکت مهرهها، نفسهای عمیق بازیکنان، و تنش رقابت فضا را پر کرده. تو هم یکی از این بازیکنان هستی، چشمت به صفحه دوخته شده، فکرت درگیر حرکت بعدی.
اما ناگهان چیزی عجیب اتفاق میافتد. انگار که روحت از بدنت جدا میشود و شروع میکند به بالا رفتن. از بالا، تمام اتاق را میبینی. همهی صفحههای شطرنج، همهی بازیکنان، و چیزی که قبلاً ندیده بودی: همه دارند یک بازی یکسان بازی میکنند.
این همان لحظهای است که معنای واقعی “پیدا کردن مسیر خودت” آشکار میشود.
بازی که همه بازی میکنند
اکثر آدمها فکر میکنند که “پیدا کردن مسیر خود” یعنی انتخاب درست بین گزینههای موجود. مدرسه یا کار؟ رشتهی پزشکی یا مهندسی؟ ازدواج یا مجردی؟ ایران یا مهاجرت؟ اما این سوالات اصلاً سوال نیستند – اینها مهرههای یک بازی هستند که دیگران برایت طراحی کردهاند.
وقتی که از بالا نگاه میکنی، متوجه میشوی که تمام این انتخابها در یک چارچوب از پیش تعریف شده قرار دارند. مثل اینکه به تو بگویند: “آزادی کامل داری، هر مهرهای که میخواهی انتخاب کن” – اما قوانین بازی، صفحهی بازی، و حتی تعریف “برد” قبلاً تعیین شده.
این چارچوب چیست؟ سیستم آموزشی که به تو میگوید موفقیت یعنی نمرهی بالا. فرهنگ اجتماعی که میگوید شادی یعنی مصرف. رسانههایی که میگویند ارزش یعنی دیده شدن. خانوادههایی که میگویند امنیت یعنی پیروی.
اما مسیر واقعی زمانی شروع میشود که تو سوال اساسیتری بپرسی: “چرا اصلاً باید این بازی را بازی کنم؟”
قدرت سوالهای درست
یکی از عمیقترین تفاوتهایی که بین انسانها وجود دارد، این است که بعضیها پاسخ میدهند و بعضیها سوال میپرسند.
آدمهایی که در سطح مهره بازی میکنند، همیشه به دنبال پاسخ هستند: “چطور موفق شوم؟ چطور خوشحال باشم؟ چطور مطمئن باشم؟” اما آدمهایی که از بالا نگاه میکنند، سوال میپرسند: “موفقیت برای من یعنی چی؟ شادی برای من چه شکلی است؟ اطمینان از چه چیزی؟”
تفاوت ظریف اما بنیادی است. وقتی سوال میپرسی، داری چارچوب فکری خودت را میسازی. وقتی پاسخ میدهی، داری در چارچوب دیگران فعالیت میکنی.
اینجا یک تمرین فکری برایت دارم: به جای اینکه بپرسی “چه کاری باید بکنم؟”، بپرس “چه نوع آدمی میخواهم باشم؟” این سوال تو را مجبور میکند که از سطح تاکتیک (انتخاب شغل، انتخاب شهر، انتخاب ظاهر) به سطح استراتژی (انتخاب ارزشها، انتخاب نگرش، انتخاب معنا) برکشی.
هوش مصنوعی و بحران هویت
حالا چرا این بحث امروز مهمتر از همیشه است؟ چون ما داریم وارد دورانی میشویم که همهی کارهای قابل تکرار توسط هوش مصنوعی انجام خواهد شد. یعنی اگر هدف زندگیات انجام کاری باشد که دیگران هم میتوانند انجام دهند، به زودی بیکار خواهی شد.
اما این بحران، در واقع فرصتی بزرگ است. چون برای اولین بار در تاریخ، انسانها مجبور میشوند که واقعاً منحصر به فرد باشند. نمیتوانی دیگر روی تقلید حساب کنی. نمیتوانی روی دنبال کردن دستورالعملهای جاهز حساب کنی.
پس مسیر واقعی تو چیزی است که فقط تو میتوانی بیافرینی. ترکیب منحصر به فرد تجربیات، علایق، ارزشها، و زاویهی دید تو.
از تقلید تا ابداع
اکثر آدمها فکر میکنند که باید بین “پیروی از سنت” یا “طغیان کامل” انتخاب کنند. اما این هم یک دوگانهی دروغین است. مسیر واقعی نه تقلید محض است و نه طغیان محض.
مثل یک نوازندهی جاز که ابتدا قوانین موسیقی کلاسیک را میآموزد، اما بعد آنها را میشکند تا چیزی نو بیافریند. او نه قوانین را کاملاً نادیده میگیرد، و نه کاملاً بردهٔ آنها است. او با قوانین و علیه قوانین همزمان بازی میکند.
این همان کاری است که تو باید در زندگی بکنی. بیاموزی، بفهمی، تجربه کنی – اما همیشه سوال کنی: “این برای من معنا دارد؟ این با آنچه که من در عمق وجودم احساس میکنم همخوانی دارد؟”
نقشهی راه عملی
خب، حالا که از بالا نگاه کردی و فهمیدی که بازی چیست، چطور مسیر خودت را میسازی؟
اول: زمان بیهدف بگذار. هر روز یک ساعت – بدون موبایل، بدون هدف، بدون برنامه. فقط فکر کن، قدم بزن، یا هیچ کاری نکن. این زمانهایی است که صدای درونی تو شنیده میشود، نه صدای بیرونی.
دوم: تجربههای جدید را جستجو کن، اما نه برای اینکه به CVات اضافه کنی، بلکه برای اینکه زاویهی دید جدیدی پیدا کنی. کتابی از ژانری بخوان که هیچوقت نخواندهای. با آدمی که کاملاً متفاوت از تو فکر میکند صحبت کن. مهارتی یاد بگیر که اصلاً ربطی به کارت ندارد.
سوم: شکستهایت را بررسی کن، اما نه برای اینکه خودت را سرزنش کنی، بلکه برای اینکه ببینی در کدام لحظات احساس کردی که “این من نیستم”. آن لحظات، در واقع، مهمترین اطلاعاتی هستند که در مورد خودت داری.
چهارم: یک پروژهی شخصی شروع کن که اصلاً قرار نباشد پول در بیاورد یا دیده شود. پروژهای فقط برای اینکه تو لذت ببری. این پروژه نشان میدهد که وقتی همهی انگیزههای بیرونی حذف شوند، چه چیزی باقی میماند.
آینده متعلق به افراد خاص است
دنیا دیگر جایی برای کپیبرداران نیست. آینده متعلق به کسانی است که منظور خودشان را دارند، سوالهای خودشان را میپرسند، و بازی خودشان را میسازند.
تو یکی از آنها خواهی بود؟ یا همچنان در صف انتظار خواهی ماند تا دیگران به تو بگویند چه کاری بکنی؟
مسیر واقعی شجاعت میخواهد – نه شجاعت مواجهه با خطر، بلکه شجاعت مواجهه با نامعلوم بودن. شجاعت اینکه بگویی: “نمیدانم جوابش چیست، اما میدانم که سوال مال من است.”
و شاید همین، آغاز همه چیز باشد.
درباره داود پورکریمی
من داود پورکریمیام؛ یک یادگیرندهی همیشگی و کسی که از ته دل عاشق اشتراکگذاری آموختههاشه. چیزی که منو از خواب بیدار میکنه، کمک به آدمها برای پیدا کردن مسیر خودشونه. مسیری که به استقلال، رشد واقعی و ساختن آیندهای بر پایهی تواناییهای خودشون ختم میشه. اگه تو هم دنبال یادگیری عمیق، تغییر مثبت و ساختن زندگیای هستی که باهاش حال کنی، اینجا جای توئه. با هم جلو بریم!
نوشتههای بیشتر از داود پورکریمی
دیدگاهتان را بنویسید